ای خوشا چشم تو را سیر تماشا کردن
دیدن روی تو و، پشت به دنیا کردن
ای خوشا صبح که چشمان سحردرخواب است
گره از زلف به هم ریخته ات وا کردن
دست دردست تو تا آن سر دنیا رفتن
بعد ازآن کلبه ای ازعشق، مهیا کردن
صبح در آینه ی چشم به من دوخته ات
خویش را دیدن وصد حادثه برپا کردن
روبروی نگهت مثل شهیدی عاشق
سینه ام را سپرِ تیر بلاها کردن
کاش ای کاش که می شد که بدانم تا کی؟
از غم عشق تو با خویش مدارا کردن
باز، خورشید سفر کرد و شب از راه رسید
چاره ای نیست بجز تکیه به فردا کردن