روزی خری ز صاحب خود شِکوه کرد و گفت:
آخر منِ فلک زده کافر که نیستم
در گوشه و کنار برِ غیر و آشنا
دشنامها که میدهیام، کر که نیستم
دردا ز دردِ سیخُنک و ضربِ چوبِ تر
عصیانگر و اسیر و سبکسر که نیستم
صدبار زیر بار امانم بریده شد
در حمل بار دیزلِ خاور که نیستم
از خر فروش خود نه مگر خر خریدهای؟
صاحب خرا! برای تو استر که نیستم
من مرکبِ تو هستم و تو راکبی، ولی
مانند اسبِ سامِ دلاور که نیستم
با این بیان الکنِ خود از چه گویمت؟
نامآور و ادیب و سخنور که نیستم
اصل و نسب خرم، بله چون قاطرِ چموش
فرزندِ مادیان و خرِ نر که نیستم
هم مرکب سواریام و هم حریفِ بار
مانند گورخر خرِ خودسر که نیستم
خلّاقِ این سپهر مرا خر بیافرید
از آفریدگار مکدّر که نیستم
با اجنبیپرست بگو: گرچه من خرم
اما مثالِ تو خرِ هر خر که نیستم
پشتم به زیر بار و خوراکم گیاهِ دشت
در بند کاه و یونجه و شبدر که نیستم
وقتی که نانِ وازده را میخورانیام
بادامتر نمیشودم، خر که نیستم
یزدان مرا به نفع بشر آفریده است
بی بار و بَر چو شاخۀ عرعر که نیستم
گرچه برابر خرِ عیسی نمیشوم
در عین حال مثل بزِ گر که نیستم
نسلِ خرِ مسیحم و چون اُشترِ جمل
خدمتگزارِ دشمنِ حیدر که نیستم
آتشبیارِ معرکه ی کَس نمیشوم
بیگانهکامِ قافیهپرور که نیستم
با حربه ی زبان که زبانم بریده باد
بر قلب دوست نیزه و خنجر که نیستم
با مجریانِ طرحِ حقوق بشر بگو
آری خَرَم، مثال بشر شر که نیس
تم
در مجمع طویلهنشینانِ تک سُمی
اسبابِ ننگِ دامنِ مادر که نیستم
دائم پیِ سپردنِ میلیاردها دلار
در بانکهای خارج کشور که نیستم
هرگز اسیر جذبه دنیا نمیشوم
چون آدمی پیِ زر و زیور که نیستم
در امتدادِ این همه کمبودِ اقتصاد
در گیر و دار دخلِ مکرّر که نیستم
نه فکر جمع مالم و نه فکر احتکار
در حسرتِ دلارِ شناور که نیستم
چشم طمع به ارثیۀ کس ندوختم
میراثخوارِ مورثِ دیگر که نیستم
آسودهخاطرم ز چک و سفته و برات
دل بسته ی سیاهه و دفتر که نیستم
دلّالِ خر! کرم کن و با خرخران بگو
محکوم چوبِ خَرکُشِ خَرخَر که نیستم
بهر خدا قشو کن و تیمار کن مرا
از گربه ی مادام کوری کمتر که نیستم
بانی! دعای خیرِ خران شامل تو باد
زیرا حریف هدیه ی بهتر که نیستم
حاج حسن بانی