نمایش نتایج: از 1 به 1 از 1

موضوع: چند داستان کوتاه کوتاه (مینی مال)

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    5
    نوشته ها
    3,108
    پسندیده
    766
    مورد پسند : 1,020 بار در 728 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 45.0.2454.99

    چند داستان کوتاه کوتاه (مینی مال)



    فرانتس كافكا /قصه ی کوچک:
    موش گفت: «افسوس! دنیا روز به روز تنگ تر می شود. سابق جهان چنان دنگال بود كه ترسم گرفت. دویدم و دویدم تا دست آخر هنگامی كه دیدم از هر نقطه ی افق دیوارهائی سر به آسمان می كشد، آسوده خاطر شدم. اما این دیوارهای بلند با چنان سرعتی به هم نزدیك می شود كه من از هم اكنون خودم را در آخر خط می بینم و تله ئی كه باید در آن افتم پیش چشمم است.»
    «چاره ات در این است كه جهتت را عوض كنی.» گربه در حالی كه او را می درید چنین گفت.

    مدیا کاشیگر / الف لیلة و لیلة:
    و چون قصه به اینجا رسید، شهرزاد به ملایمت تمام گفت: «ای ملک جوان بخت، اگر خوابت گرفته است، اجازه بده تا سرت را بر بالشتک صاف کنم، شاید هنوز عده ای از خوانندگان بیدار باشند و بخواهند بقیه قصه را بشنوند.»
    محمد مزده/ اسطوره - مرد :
    اسطوره
    دست راستش لای در پیکان چهل و هفت پدرش مانده و نمی تواند به هیچ کدام از کسانی که آمده اند تا با او عکس بگیرند ، امضا بدهد.
    *
    مرد :
    دلش می خواست همانجا در تقاطع آزادی و یادگار بنشیند و گریه کند . سکه ای که برای همسر سابقش و ربع سکه ای که برای همسرش خریده بود را از جیبش زده بودند.
    کامی عباسی/خاک پدر:
    مادر گفت : " پدرت به آسمان ها رفته . "
    دایی گفت : " پدرت به یک سفر دور و دراز رفته . "
    خاله گفت : " پدرت آن ستاره ی پر نور کنار ماه است . "
    کودک اما گفت : " پدرم زیر خاک رفته است . "
    خاله گفت : " آفرین . چه بچه ی واقع بینی . چقدر سریع با مساله کنار آمد . "
    کودک از فردای دفن پدرش هر روز مادرش را وادار می کرد او را برسر قبر پدرش ببرد . آن جا ابتدا خاک گور پدر را صاف می کرد . بعد آن را آب پاشی می کرد و کمی با پدرش حرف می زد .
    هفته ی سوم وقتی آب را روی خاک قبر پدرش می ریخت به مادرش گفت :
    " پس چرا پدرم سبز نمی شود ؟ "

    سید محسن حسینی/ خارج از کادر:
    پسر بچه دست از بازی کردن کشید. روی نیمکت پارک کنار نامادری اش نشست. از نامادری اش خواست از او عکسی بگیرد. نامادری کادر را در جهت در خروجی پارک تنظیم کرد و از پسر بچه خواست تا در کادر بایستد. پسر چند گام به عقب برداشت. زن با اشاره دست علامت داد عقب تر برود. پسر چند متر عقب تر رفت. زن باز از پسر خواست چند گام دیگر به عقب بردارد. پسر عقب تر و عقب تر رفت تا اینکه از کادر دوربین خارج شد. نامادری دوربین را خاموش کرد و در کیفش قرارداد. دخترش که در سوی دیگر پارک در حال بازی کردن بود را صدا کرد. او را بوسید و همراه هم از در دیگر پارک خارج شدند.
    هر کسی از ظن خود شد یار من...

  2. کاربر مقابل پست *Ava* عزیز را پسندیده است:

    hamid.M (09-25-2015)

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن