دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش منمیشود نزدیک منزل کاروان از هم جدا
اگر از رخ براندازی نقابتکنند مردم خیال آفتابتاز این پوشیدهای رخ، یار فایزکه ترسی شب کسی بیند به خوابت؟
تو صبح عالم افروزي و من شمع سحرگاهيگريبان باز كن در صبح تا من جان برافشانم
من حاصل عمر خود ندارم جز غمدر عشق ز نیک و بد ندارم جز غمیک همدم باوفا ندیدم جز دردیک مونس نامزد ندارم جز غم
من باتونگویم كه تو پروانه من باشچون شمع بیاروشنی خانه من باش
شور عشقی کو، که رسوای جهان سازد مرا؟بی نیاز از نام و فارغ از نشان سازد مرا
اگر از رخ براندازی نقابتکنند مردم خیال آفتابتاز این پوشیدهای رخ، یار فایزکه ترسی شب کسی بیند به خوابت؟
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش منمیشود نزدیک منزل کاروان از هم جدا
ای بت لشکری! ای شاه من و ماه سپاهسپر انداخته ام، هرچه به پیکار آیی