یار گرفتهام بسی، چون تو ندیدهام کسیشمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی
یار گرفتهام بسی، چون تو ندیدهام کسیشمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی
یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بوددیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفتدایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
رفتم به طبیب و گفتم از درد نهامگفتا: از غیر دوست، بر بند زبانگفتم که: غذا؟ گفت: همین خون جگرگفتم: پرهیز؟ گفت: از هر دو جهان
نسیم روحپرور دارد امشبشمیم زلف دلبر دارد امشبگمانم یار در راه است، فایزکه این دل شور در سر دارد امشب
بتا بر طرف معجر کن نقابتمهل بیپرده مانند آفتابتبت فایز بپوشان رخ که ترسمشبی نامحرمی بیند به خوابت
تو صبح عالم افروزي و من شمع سحرگاهيگريبان باز كن در صبح تا من جان برافشانم
من باتونگویم كه تو پروانه من باشچون شمع بیاروشنی خانه من باشدركلبه مارونق اگرنیست صفاهستتورونق این كلبه وكاشانه من باش
ᅟᅟᅟ (07-25-2018)
شور عشقی کو، که رسوای جهان سازد مرا؟بی نیاز از نام و فارغ از نشان سازد مراچند چون آب گهر باشم گره در یک مقام؟خضر راهی کو، که موج خوش عنان سازد مرا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل استچون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا؟