تو صبح عالم افروزي و من شمع سحرگاهيگريبان باز كن در صبح تا من جان برافشانم
تو صبح عالم افروزي و من شمع سحرگاهيگريبان باز كن در صبح تا من جان برافشانم
من حاصل عمر خود ندارم جز غمدر عشق ز نیک و بد ندارم جز غمیک همدم باوفا ندیدم جز دردیک مونس نامزد ندارم جز غم
شور عشقی کو، که رسوای جهان سازد مرا؟بی نیاز از نام و فارغ از نشان سازد مرا
اگر از رخ براندازی نقابتکنند مردم خیال آفتابتاز این پوشیدهای رخ، یار فایزکه ترسی شب کسی بیند به خوابت؟
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش منمیشود نزدیک منزل کاروان از هم جدا
ای بت لشکری! ای شاه من و ماه سپاهسپر انداخته ام، هرچه به پیکار آیی
یار گرفتهام بسی، چون تو ندیدهام کسیشمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی
یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بوددیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفتدایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
رفتم به طبیب و گفتم از درد نهامگفتا: از غیر دوست، بر بند زبانگفتم که: غذا؟ گفت: همین خون جگرگفتم: پرهیز؟ گفت: از هر دو جهان