اگر خواهی بسوزانی جهان رارخی بنما بیفشان گیسوان را
اگر خواهی بسوزانی جهان رارخی بنما بیفشان گیسوان را
از این پوشیدهای رخ، یار فایزکه ترسی شب کسی بیند به خوابت؟
تو صبح عالم افروزي و من شمع سحرگاهيگريبان باز كن در صبح تا من جان برافشانم
من حاصل عمر خود ندارم جز غمدر عشق ز نیک و بد ندارم جز غمیک همدم باوفا ندیدم جز دردیک مونس نامزد ندارم جز غم
من عاشق عشق و عشق هم عاشق منتن عاشق جان آمد و جان عاشق تنگه من آرم دو دست در گردن اوگه او کشدم چو دلربایان گردن
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانیکه ز دوستی بمیریم و تو را خبر نباشد
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفتدایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
رفتم به طبیب و گفتم از درد نهامگفتا: از غیر دوست، بر بند زبانگفتم که: غذا؟ گفت: همین خون جگرگفتم: پرهیز؟ گفت: از هر دو جهان
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانیکه ز دوستی بمیریم و تو را خبر نباشد
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفتدایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور