مزن بر سر ناتوان دست زور ............ که روزي بيفتي به پايش چو مور
مزن بر سر ناتوان دست زور ............ که روزي بيفتي به پايش چو مور
روزي زسر سنگ عقابي به هوا خواست ........ از بهر طمع بال و پر خويش بياراست
تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که همی سپرم
Medad_Siah (05-14-2015)
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شهد شکر هیچ مگو
*Ava* (05-14-2015)
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی
Medad_Siah (05-14-2015)
یا بزن سیلی به رویم یا نوازش کن سرم
در دو حالت چون رسم بر دست تو می بوسمش
*Ava* (05-14-2015)
شب فراق نداند که تا سحر چند است
مگر کسي که به زندان عشق در بند است
Medad_Siah (05-15-2015)
تا مرد سخت نگفته باشد
علم و هنرش نهفته باشد
در دايره قسمت ما نقطه ي تسليميم
لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايي
Medad_Siah (05-15-2015)
یک سال دیگر آمد و دنیا عوض نشد
چیزی بغیر پیرهن از ما عوض نشد
گر پادشاه عالمی
باز هم گدای مادری