از دروغ گفتن تو آشفته نیستم از این آشفته ام که دیگه نمیتونم به تو اعتماد کنم.کاش بودی تا زندگی برای من بی معنا نبود.یه روزی میرسه غمی به بزرگی یک کوه و یکروز میرسد خوشی به اندازه زیبایی دشت.عزیزم زندگی این است،سایه کوه بالا سر توست برای رسیدن به آن دشتعمری با غم عشق تو نشستم،سرنوشت این سه چیز است.تو را دیدم،پرستیدم،شکستم
میخواستم فراموشت کنم ولی زمانی که خورشید از افق سر بیرون آورد به یاد چشمان درخشانت که چون خورشید می درخشد افتادم.دلم رو آهنی کردم،مبادا عاشقت گردمندانستم تو ظالم دلی آهن ربا داری