مرا ذره ذره درون قصه های خوش آب کردند

رویای بودن را برایم خواب دیدند
لحظه هایم را از من گرفتند
و در برابرش ساعت بی کوک روزگار را به من هدیه دادند
اشک را در چشمانم ستودند و خنده هایم را سرکوب کردند
فریاد را در سینه ام پنهان کردند و سکوت را از من ربودند
آزادی ام را در قفس معنا کردند
آری آن ها مرا محکوم به زندگی کردند
و هرگز از من نپرسیدند که غم هایت چیست؟
مرا به بند زندگی کشیدند و هرگز نپرسیدند که دردهایت چیست؟
نپرسیدند که سبب آنهمه اشک هایت کیست؟
آنها مرا محکوم به زندگی کردند و رفتند
رفتند تا بدانم که "هیچ کجا" همینجاست
که بفهمم"هیچ کس" ادمهایی هستند که شاید هم نیستند
تا بدانم زندگی این است...همین!


+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۰/۰۷/۲۶ساعت 19:6 توسط نسیبه

ای نا رفیق..به کدامین گناه ناکرده.. تازیانه ام می زنیبه حقیقت که هویتت رادیر زمان ایست که در زیر پای رهگذرانبه عرضه نهاده اینقابت را بردار...زیر پایم را زود خالی کردیمجالی می خواستم اندک ... به اندازه یک نفس ..این نگاهت چیست ؟سلام پر مهرت را باور کنم... یا پاشیدن نمکت را؟خنجر را دستت دادم و گفتمپشت سر من حرکت کن و مواظبم باشاندکی بعد خنجری از پشت در قلبم فرو رفتپشت سرم را نگاه کردم .. کسی جز تو نبودنمی دانستم تو هم تاب از پشت خنجر زدن را داریتو گناهکار نیستی !خنجر را خودم به دستت داده بودمبه یقین که از دیار عابر هرز نگاه آمده ایشکنجه کن... که برای کشیدن درد مانده ام.. نه برای التیام..