در شهر قدم می زنم ...و تعداد قدم هایم را می شمارم ...یک ، دو ، سه ...نمی دانم با هر قدمی که بر می دارم ...به تو نزدیک تر می شوم یا دور تر ...نمی دانم در شهر تو ...قاصدک ها خبر دلتنگی ام را ...با تو می گویند یا نه ...نمی دانم باران پشت شیشه ...شعر های مرا ...به خاطرت می آورد یا نه ...من در فراسوی این فاصله ها ...به مرگ گل هایی می اندیشم ...که هر روز ، در نبودنت ...با دستانم پر پرشان می کنم ...و عطرشان را بر تن باد می پاشم ...تا شاید روزی از شهر تو بگذرد ...و تو با خود بگویی ...این عطر چقدر آشناست ...شبیه بوی شاخه گلی که ...در روز نخست ...در میان موهایم کاشت ...