ابر بارانیدلم تنگ است از این شبها یقین دارم که میدانی
صدای غربت من را از احساسم تو میخوانی
...
شدم از درد تنهایی گلی پژمرده و غمگین
ببار ای ابر بارانی که دردم را تو میدانی ...
من به گلبرگ گل رز ننوشتم شعریکه مبادا خاریز تماشای کلامم بزند چشم تو را
من به روی تنه ی سروی سبز ننوشتمکه مبادا زاغی یا که جغدی سر شوم بنشیند لب بام دل مامن به دیوار بلند سر ایوان ننوشتم شعریکه مبادا روزی بخورد تیغ کلنگی و بشکافد دل ما
من فقط در دل خود بنوشتم که تو را مثل خدا می خواهم و از این می ترسم که مبادا خاکم گل سرخی شودو تو را چشم زند خار تنشیا که سروی سر سبزروید از خاک من وجغد شومی بنشیند لب بام دل تویا که خشتی شوم ولبه ی تیغ کلنگی بخورد بر دل تومن از ان می ترسم!!