همين كه وقتي نيستي
كلافه ميشوم
همين كه با ته مانده خيالت
خودم را نگه ميدارم
همين درد بي اراده
يعني معتادت شده ام
گوشه گوشه اين شهر لعنتي را
پي ذره اي از تو ميگردم
نميداني چه بد دردي ست، خماري…
يك روز مي آيي
چرخِ چمدان
روي زمين ميكشي
و من
دلخوشي هايم را به رخِ تو
از مرزِ رفتنت شروع ميكنم
تو تمام جاذبه را بردي
كسي به دلم ننشست