با من بمان که حال دلم رو براه نیست،
شام کسی به قدر طلوعم سیاه نیست!
از بی توجّهی به خودم درد می کشم
وا کن بغل به نیّت درمان گناه نیست؛
من قلب مهربان تو را می پرستم و
بر مومنت به داخل آن کعبه راه نیست..
کز کرده ام به گوشه ی عزلت در این غروب،
در برکه ای که زل زده ام عکس ماه نیست ؛
در این خرابه ها به چه دلخوش نشسته ام
کی باورم شود که کسی سرپناه نیست...
ای دل تو بر اریکه ی قدرت چه می کنی؟
باور بکن عزیز کسی توی چاه نیست...