من دلم را
مدیون چشم های توام
آنجا که
از غروب عاشقانۀ دریا
برای پنجره ام
یک سبد ترانۀ باران می چینم
و با دست هائی
پر از آوای مرغان مهاجر
به خانه بر می گردم
به خانه پیش خیال ات
که چون کبوتری تنها
لب بی خوابی شب بوها
نشسته است
شاید تو هم آمده باشی !