هر شب از دفتر روزگارم
ورقی می چینم
کنار دلم می نشینم
نامه ای می نویسم به مقصد هیچ کجا
برای هیچ کس
از عشقی تنها
که دست هیچ سرنوشتی به آن نرسید
و در دفترخانۀ هیچ چشمی
پایش امضا نشد
و من چون برکه ای خالی
که در آمار هیچ ماهی نمی گنجد
در ازدحام پروانه های تشنه
برای ابرهای مهاجری دست تکان می دهم
که برای رساندن باران به قرارهای عاشقانه
تعجیل دارند
آه ای غروب های بی سرود !
بر شاخه های شما هیچ ستاره ای نمی خواند ؟!
و از خیال شما هیچ کلاغی گذر نمی کند ؟!
آه ای درختان بی فروغ !
هیچ گنچشکی بر شما فانوس نمی آویزد ؟!
و هیچ پنجره ای از شما نمی پرسد ؟!
ای کوچه های بی عبور !
با یاس های منتظر چه می کنید
وقتی نسیمی نمی وزد
سیبی نمی خواند
و گیلاس ها تنها به دنیا می آیند ؟!
ای کافه های بی سلام !
هیچ قراری پشت میزی می نشیند ؟!
هیچ فالی به فنجان قهوه تان سر می زند ؟!
و من
چون تقویم های بی تفاوت
از سالی به سالی دیگر ورق می خورم
بی آنکه
چشمی بر شانۀ فصل های خسته ام بنشیند
و دستی مرا به اتّفاق تازه ای برساند
چقدر عشق غمگین ست !
وقتی قرار نبوده است کسی بیاید
و تو باید
رؤیاهای زخمی ات را
در دلت بستری کنی
همیشه فکر می کردم
ازین همه قاصدک یکی باید
سهم دل من باشد
که در کوله بارش
عطر چشم های کسی ست !
آه ای عشق !
تو با من چه می کنی ؟!