من از یک شکست عاشقانه می ایم،بگذار همه برای این اعتراف تلخ سرزنشم کنند.




شکست نه برای پنهان کردن است ونه بهانه ی پنهان شدن.



میگویند از صبح بنویس،از آفتاب ومن چکونه از خورشید بنویسم وقتی تمام وقت،بارن پنجره ی چشمانم را شسته است.
همه دلشان نفش های مثبت میخواد و ادم های خوشحال،اما من گمان میکنم این خیلی خوب است که نمیتوانم ادای ادم های خوشبخت را در بیاورم.
بی ستاره ام وزرد با طعم معطر پاییز،که حضورش تنها معجزه ی لحظه های تنهایی من است.




قیمت وفا گران تر از آن بود که بهانه ی دوست داشتنی زندگیم از عهده ی داشتنش بر آید.




سقف اعتماد تعمیری ست،مدام چکه میکند،آغوش ترانه ها همچنان از عطر تن او باید پر باشد خالیست،نمیتوانم باور کنم نه رفتنش ونه ماندنش را.

مهم نیست تمام سرزنش ها را میپزیرم به بهانه ی تولد حقایق غم انگیزی که درد را به درد می آورد وآتش را می سوزاند.

این دل دیوانه همیشه یک پادشاه مغرور داشته است،اگر ترانه ها ثمره ی تخیل بود به جنون نمی رسید،اعتراضی نیست کسی که به او نمی رسد به جنون رسیده از او راضی ست.خلاصه غم سنگینی ست اگر سر نخواستن دلی دعوا باشد.اما همیشه حق با برنده ها نیست،می شود در عین بازنده بودن سر بلند بود واو را از کوچه پس کوچه های دنیا گدایی کرد.




قرار بود حقیقت را بگویم سخت ست،بی علاج ست،دانستنش آدم را کم کم میکشد،گریه شبانه می آورد،اما همین است خبر کاملا ناگوار و واقعی ستاون یکی را جز من داشت.




سکوت میکنم تا به خاک سپردن آخرین خاکسترهای آرزوی برباد رفته ام آبرومندانه باشد،گریه میکنم باشکوه،مثل اقیانوس،بلند مثل اورست،او نمی شنود ونمی داند که ماه،خوشبختی مشترک همه ی ستاره هاست.




یک سوال کوچک می ماند برای پرسیدن از کسی که بی پاسخ ترین سوال فکر آشفته ی من است:





چیکار کرد این دل سادم که از چشم تو افتادم؟