در دوره ی ما عشق سرابی سرِکاریست
یکلحظهی آن مستیو یکعمر خماریست
مانند سیاست ، شده بی مادر و بابا
وقتی رَحِمِ نطفه ی این عشق اجاریست
هر لحظه ویار و هوسِ عشق جدیدی
قلبِ همه ی مردم این شهر بهاریست!
آموختمت عشق و شدی عاشق آن مرد!
گویا که فقط قسمت ما ریل گذاریست
جان از تن من بردی و این لاشهی بی روح
گرم است بدون تو ! ولی کار بخاریست
کوتاه کنم یاوه ،که وقتم به سر آمد
امروز چه روزیست؟شب خاکسپاریست!
وقتی تو نخوانی غزلم را ، به چه ارزد؟
اسبی که سواری ندهد لایق گاریست
✍️حسام_الدین_مهرابی