جز تو کس با دل ما همدل و همراز نشد
گریه کردم که دلم باز شود باز نشد

خاطراتم همه در کوچه ی مان ماند که ماند
بر سرم سایه ی آن سرو گل ناز نشد

دردها داده به من گردش دوران اماااا
هیچ دردی چو غمت خانه برانداز نشد

خاطرت هست که آن قصه ی با هم بودن
چه شد این قصه به سر آمد و آغاز نشد

این همه قلب من از عشق شما دم می زد
خوار شد پیش همه وای سرافراز نشد

تازه دل داشت پریدن ز شما می آموخت
حیف کز لانه بیفتاد و به پرواز نشد

تو خودت بر سر این میز قضاوت بنشین
تا ببینی غم من از همه ممتاز نشد ؟

کوک می کرد فلک با غم خود ساز مرا
لحظه ای جان و دلم فارغ از این ساز نشد

بودی آگاه تو از آن همه احساس دلم
همگی ماند درون دل و ابراز نشد ...