در پشت مه یک پنجره چشم انتظار است
مانند من، چشمان او هم بی قرار است

باران نمی آید مگر از چشم هایم
پاییز مهمان دو چشمم تا بهار است

از مرگ ترسی نیست،وقتی که تو باشی
بی تو، برایم زندگی هم انتحار است

در این مه سنگین غم دشت دل من....
تاریک، بی فردا، دلی بی عشق و یار است

برگرد! چون خورشید مه را زیر و رو کن
اینجا یکی دلخسته و امیدوار است

اینجا دلم یک پنجره وا کرده سویت
در پشت مه یک پنجره چشم انتظار است


دلم وا مانده در کاری که فکرش را نمی کردم

سرم خورده به دیواری که فکرش را نمی کردم

منی که دل ندادم به کسی در زندگی ، حالا...
دلم را برده دلداری که فکرش را نمی کردم

منی که سربلندی را به عالم مظهرم، حالا...
سر من مانده بر داری که فکرش را نمی کردم

نمی دانم چرا دست و دلم می لرزد اینگونه
فرو رفتم در افکاری که فکرش را نمی کردم

نه عرفان مانده در شعرم نه پندی ، از غم عشقش
نوشتم نغض اشعاری که فکرش را نمی کردم

شکایت ها نمودم در غزلهای جدید خود
به سوزو گریه از یاری که فکرش را نمی کردم

شده کار من بی دل غزل گفتن ز دلدارم
دلم وا مانده در کاری که فکرش را نمی کردم