مادر عزیزم..!
امروز به تو نیاز دارم که با من باشی و برایت بگویم که چقدر خودم را بیچاره حس میکنم امروز....چقدر تنهای تنها حس میکنم با کوله بار از غم و پریشانی و نامیدی... تیره و تار شده ام... یکدم تار شده ام؛ تارتر از هر چنگی که بخواهی بنوازی.. صداها خاموش اند و بیآهنگ... نهنگ دریاهای خاموشی شناور شده اند میان لحظههای حقیر این برکه ای فریاد های من..... مادر کشتی زنده گی ام به سوی نامیدی ها و بدبختی ها شناور است و اینکه ساحل خوشی ها و آرزو هایم پدید خواهد شد یا نه در شک هستم..... هیچگاهی خودم را اینقدر ضعیف و ناتوان احساس نکرده بودم در زنده گی ولی امروز..................
چه کسی میداند که فاجعهء بهار، حادثهء آفتاب کجا خواب مانده است؟ چرا زندهگی میان این دره ای عصیان بیطغیان روییده است؟ کی میتواند بگوید که چرا جاده ای زندهگیام سر پیچِ داغِ بنبستها شده است که از هیچ طرف به هیچ سویی نمیتوان رفت؟ نه میتوان رفت و نه میتوان نشست و یا ایستاد....... چرا؟ چرا این حادثه میان قلب ساده خاکستریمن تهی شده است......؟ چرا؟؟؟؟
مادرم....ای امید و آرزو های این قلب خسته من.... با من بمان و برایم همیشه سبز باش چرا که زنده گی من در خوشی های تو تفسیر میشود و این گیتی تنها با خنده های تو سیر میشود........ دوستت دارم مادر عزیزم.... بس دلم برایت بی نهایت تنگ شده....!
![]()